از همه جا و همه کس می گوییم. انگار آن آشنایی که کار ملاقات ما را جور کرده حسابی کله گنده است که حتی وقت ملاقاتمان را هم چند برابر کرده است. وقتمان که رو به تمامی می رود سعی به دل کندن می کنم. می خواهم بگویم که باز هم از این کار ها بکند. باز هم به تنهایی من قدم بگذارد. اما نمی گویم. نمی خواهم مجبورش کنم. نمی خواهم محکومش کنم به سوختن به پای یک محکوم شده که سرانجامش معلوم نیست. جوشش اشک را که در چشمانش می بینم دلم درد می شود. من هم هوس باریدن می کنم اما قریب به یک ماه می شود که تمام تلاشم برای باریدن تنها یک قطره اشک بی فایده است. دستش که روی شیشه می نشیند لبخند تلخی می زنم. من هم دست به سمت شیشه می برم. دست بزرگ و پناهنده ی علی برای دست نحیف و استخوانی من قاب می شود.به این فکر می کنم که نباید بیشتر از این دشوارش کنم. گوشی را سر جایش می گذارم و بلند می شوم.
********************************
وارد بند می شوم و بدون نگاه کردن و سرک کشیدن به جایی، نا خداگاه به سمت سلول خودم که دومین سلول دست راست است، کشیده میشوم. از تخت بالا می روم و لبه ی تخت می نشینم. دفترم را باز می کنم. با خودکار آبی لای دفتر می نویسم: غیر قابل باور است، اما علی آمد. سرم را برمی گردانم و نگاه تندم را به عکس حاتم می دوزم. غضب ناک می گویم: فهمیدی چی گفتم؟؟؟ علی اومد به دیدنم. با پاهای خودش. می شنوی؟؟ بهتره که بشنوی چون من از حرص خوردنت لذت می برم. دوباره سراغ دفترم می روم و از ریز تا درشت حرف هایی که با علی زده ام می نویسم. به آخرش که میرسم صدای جیغ بلند و کشیده ای خودکار را در دستم شل می کند. برخورد خودکار با کف زمین صدای بلندی ندارد اما من را به خودم می آورد. نمی فهمم که چگونه از تخت پایین می پرم و از سلول خارج میشوم. سمیرا دست بر دهان گرفته است و بدون آنکه پلکی بزند به سمتی خیره شده است. نزدیک می روم. باید بفهمم که چه شده است. نادیا مثل مرغ سر کنده به این طرف و آن طرف می دود و اشک می ریزد. نگهبان هم خودش را سریع می رساند و جمعیت را کنار می زند. هنوز هم چیزی نمی بینم. جلو تر می روم. مایعی قرمز رنگ در کف زمین راه باز می کند و جلو می آید. نگهبان دیگری سر می رسد و داد می زند: همه سریع برن تو سلولاشون. زود زود زود. اما کسی از جایش جم نمی خورد. بلند تر فریاد می زند و عده ای حساب می برند. صدای افتادن جسمی به گوش می رسد. نادیا پخش زمین شده است. دو نفر کمک می کنند تا بلندش کنند. با جا به جا کردن نادیا صحنه باز می شود و صورت رنگ پریده ی صدیقه را می بینم که کف زمین به خواب رفته است. نگهبان دو کتفم را می گیرد و به سمت سلولم هدایتم می کند. همین طور بقیه را. وقتی که می بیند کسی فرمان نمی برد. با بیسیم کمک می طلبد. طولی نمی کشد که 5 نگهبان دیگر هم سر و کله شان پیدا میشود. با هر مشقتی که هست همه را به سلول هایشان می برند و در ها را قفل می کنند.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسبها: